شنبه ۱ دی ۹۷
وقتى میگیم شب یلدا اولین چیزى که میاد تو ذهنم دستاى انارى عزیزمه ( مامان بزرگم ) که تو اخرین شب یلداى زندگیش داشت انار دون میکرد ، خنده هاى منو پسر عموم بچه هاى فامیل که تکیه دادیم توى اون فسقلى جاى بین میز و تلویزیون کوچیک و داریم اجیل هایى که مملوء از نخودچى کشمشه رو میخوریم و در حال کشتى گرفتن با تخمه ژاپنى هایى که دندون هاى شیریمون از پسش بر نمیان هستیم هر از گاهى وقت میکنم یه نیم نگاهى به تلویزیون بکنیم و قه قهه بزنیم ، هیچ وقت هیچ چیز جذاب تر این نبود که عزیز صدامون میزد بیاین ته هاى هندونه رو بخورین و منو پسرعموم و بچه هاى فامیل با قاشق میوفتادیم به جون هندونه هاى بدبخت و تا ته میخوریمشون هنوز که هنوز ته هندونه رو بیشتر از خودش دوست دارم اینکه با قاشق بیوفتیم به جونش و ...
از این همه اتفاق هاى خوب اون شب دوازده سالى میگذره و بعد از اون شب یلدا دیگه عزیزى نبود ، دیگه عزیزى نبود که ماهارو دورهم جمع بکنه راستش بعد از اون شب یلدا ، شب یلداهام ختم میشد شبکه سه و هندونه و انارى که گوشى به دست میدیدم و میخوردیم ، بعد از اون شب یلدا فقط نگاه بود و حسرت